از همان ابتدا که این وبلاگ راهاندازی شد دو هدف را مدنظر داشت. اول اطلاع رسانی درباره فعالیت های گروه جهادی و دوم ایجاد محلی برای تضارب آراء درباره حرکت جهادی و مکتوب کردن تجربیات و گاهاً خاطرات مربوط به جهادی. با توجه به عملکرد 16 ماهه این وبلاگ در هر دو محور توفیقاتی حاصل شده است.
در جهت فعال نمودن هر بیشتر در محور دوم و نیاز هر چه بیشتر به ایجاد معرفت و شناخت درباره این حرکت از همه دوستانی که تصور می کنند در رابطه با این موضوع سخنی دارند درخواست می شود تا با ارسال اولین مطلب خود به پست الکترونیکی گروه عضو نویسندگان وبلاگ شوند.
همچنین از دوستانی که در ادامه اسامی آنها ذکر خواهد شد به عنوان کسانی که مدتی در گروه جهادی مسئولیتی داشتند و یا دارند و از نزدیک برخی مشکلات این حرکت را مشاهده نموده اند درخواست می شود که در مطرح کردن نظرات خود همکاری لازم را مبذول فرمایند.
1. مصطفی خلیلزاده (عمران 82)
مسئول مسافرت قائن85
2. حسین صیرفیزاده (عمران 82)
معاون عمرانی مسافرت قائن 85
3. محمد مهدی علیاکبری(مکانیک82)
مسئول مسافرت اسدیه85 و معاون تدارکات قائن85
4. محمد نظیف کار(عمران 82)
شرکت در 4 دوره مسافرت جهادی مهاجر
5. محمد نمازی(مکانیک81)
معاون فرهنگی مسافرت اسدیه 85 و عضو گروه فرهنگی خارجی قائن 85 و ایلام 86
6. علیرضا عالمی(مکانیک 82)
معاون اجرایی مسافرت اسدیه 85 و معاون مالی و مستندسازی مسافرت قائن 85
7. محمد فرزاد(عمران83)
معاون عمرانی مسافرت ایلام 86
8. مسعود بهرامی(عمران85)
معاون فرهنگی داخلی مسافرت ایلام 86
9. امین سلمانی(مکانیک 83)
معاون فرهنگی خارجی مسافرت ایلام 86
10. محمد رسول مصداقی(عمران 85)
معاون عمرانی مسافرت ایلام 87
11. بشیر نداف(مدیریت 84)
معاون پژوهش های مردمی ایلام 86
12. علیاکبر قربانی(متالورژی 84)
معاون اجرایی مسافرت ایلام 86 و 87
13. وحید نصیری کیا(متالورژی84)
مسئول مسافرت ایلام 86 و 87
14. محمدرضا خیراندیش(متالورژی86)
معاون مستندسازی مسافرت ایلام 87
15. علیرضا احسانی(مهندسی شیمی 86)
مسئول گروه جهادی مهاجر و مسئول مسافرت 88
-
بعد التحریر: نظر یکی از دوستان قابل استفاده برای دیگران راجع به این موضوع در ادامه آمده است؛
با توجه به این نظرات به نظرم آمد که برخی دوستان از قبل کلی روی مساله(مثلا هم اندیشی) تفکر کرده اند، پیش خودشون دو دوتا چهار تا کرده اند و بعضا تجربه داشته اند اما تعداد کثیری از دوستان محل بحث را محل تفکر نیز می پندارند بدین مضمون که در جلسه "گفت و گو"و تفکر می کنند(برای اولین بار روی موضوع) هر چه به ذهنشان می رسد را مطرح می کنند و ... و متاسفانه برخی حتی فرصت فکر کردن هم ندارند! و این ضعف بزرگی است و انحراف است اگر که :1. تفکر نکنیم پیرامون موضوعی و اظهار نظر کنیم.2.در عالم دیگری فکر کنیم، یعنی تفکراتمون تنها برای توهماتمون اجرایی باشه. 3.آداب مباحثه و هم اندیشی را فراموش کنیم.4. استفاده از افراد با تجربه و استفاده از تجربه آنها را فراموش کنیم.
اتل متل یه قصه
نون و پنیر و پسته
اتل متل عاشقی
نه لیلی و نه باقی!
اتل متل یه عده
از هر قماش و فرقه
اتل متل جهادی
زرین آباد و بردی
علی، حمید و سعید
رئیس اردو وحید
یه مستند با دوربین
همین چیزی که دیدین
اتل متل دارابی
همش میره زیرآبی
داش علی قربانی
اومده بود مهمونی
مصطفی قبل بردی
رفته هفده جهادی
گندمونه مصطفی
هم طول و هم ارتفاع
فرهنگ فقط داخلی
سعید فقط رضایی
حمید گل باقالی
آخ که چقدر باحالی
روزا همش بعد کار
جمع می شدیم تو آبشار
بعدش ناهار بعدش خواب
چی داری؟! درخواست آب
شام و ناهار صبوحی
دست پخت حاجی روحی
نماز مغرب، عشا
مسجد می رفتیم شبا
گل یا پوچ تو ترن
دارابی جون کف بزن
داریم می شیم آماده
حال همه کساده
اومده وقت رفتن
بازهم حسین کف بزن
حداحافظ جهادی
تا سفرهای بعدی
*سید جعفر حسینی
یادمان چهارمین سفر جهادی
دوشنبه 27 آبانماه
دانشگاه سمنان-دانشکده مهندسی-تالار خوارزمی-ساعت 18
همراه با:
پخش کلیپ های مسافرت امسال، خاطره گویی و ...
شرکت برای عموم آزاد است.
گروه جهادی مهاجر
بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان
-----------------------
پی نوشت:
دوستانی که علاقه مند به شرکت در بخش خاطره گویی هستند می توانند به آقای سعید توکلی مراجعه کنند و یا با شماره 09124715626 تماس حاصل فرمایند.
در ادامه آنچه قول داده بودیم درباره «تجربیات جهادی» بنویسیم، چند تذکر پیرامون فعالیت فرهنگی در منطقه از اینجا(+) ذکر شده است. ان شاء الله به زودی درباره سفرهای شناسایی هم خواهیم نوشت. در حال آماده شدن است.
- کار فرهنگی؛ بایدها و نبایدها!
کار فرهنگی مثل رسانه است.
اولین سیاست شما ، سیاست شلوغ کاری (بوق و کرنا) باشد. باعث جذب متربی خواهد شد.
با مسئولین منطقه هماهنگی انجام شود. آنان آداب و رسوم مردم را میدانند .
با ائمه جماعت مساجد صحبت کنید که قبل از سفر در خطابت خودشان در نماز به کار فرهنگی شما اشاره کنند.
در تجمعات مذهبی ، شما مورد توجه قرار خواهید گرفت.
گویا در منطقه همزمان با ما، مردم مراسم هایی دارند.
ارتباط با اقشار تاثیرپذیر مردم باشد : کودکان، نوجوانان، جوانان. سریع تاثیر می پذیرند و برنامه راحت تر انجام میشود.
برای این امر برنامه ریزی دقیق کنید.
برای جوانان با اساتید مسلط جلسات پرسش و پاسخ مذهبی، اجتماعی و سیاسی برگزار کنید.
از اهانت به اهل تسنن بپرهیزید و به مشترکات اشاره کنید.
اهدایای هدایا هدفدار بوده و درجهت سیری مشخص باشد.
هدیه باعث رابطه عاطفی که شامل علاقه و اعتماد است، میگردد. پس در ایجاد رابطه موثر است.
کار شما دقیقا معلوم باشد. با توجه به زمان و توان خودتان دقیقا کار را معلوم کنید. یک دست و ده هندوانه؟؟
هر فعالیت توامان با شادی یا نشاط یا هردو باشد که متعارف باشد و با آداب و رسوم (بنده : یا محرمات خدا) تعارض نداشته باشد. نشاط ممکن است نشاط مذهبی باشد: مراسم دعای کمیل با نشاط یا هیئت با نشاط ولی شادی ندارد. البته باید کنترل شده باشد.
پای افراد نخبه و تاثیرگذار منطقه را به برنامه ها باز کنید. این افراد حرفشان یا عملشان در مردم نفوذ دارد.
یه چشم به داخل اردو باشد. بعضی صحنه های نا متعارف سریع در منطقه میپیچد و باعث سلب اعتماد مردم از گروه خواهد شد.
ایجاد صمیمت ناشی از اعتماد به شما اجازه می دهد تا به درون افراد نفوذ کنید و چارچوبهایی برای افراد بگذارید. شما نتیجه گیری نکنید و آنرا به عهده متربی بگذارید.
عدم وابستگی به ارگانی یا گروهی یا جناحی سیاسی، باعث پیشرفت است و کسی نباید در این باره، سوتی دهد.
این مطلب رو بخوانید! کمی طولانی است ولی به خواندنش می ارزد!
این جا را کلیلک کنید.
اشاره: یکی از حرکات دانشجویی که در سالهای اخیر رونق گرفت و حتی مورد تشویق مقام معظم رهبری نیز واقع گردید، اردوهای جهادی بود. در این سفرها عده ای از دانشجویان دغدغهمند با حضور در مناطق محروم، اوقات فراغت خود را به فعالیت های فرهنگی و عمرانی در آن مناطق میپردازند. داستان زیر سعی کرده است از منظری متفاوت به نقد اینگونه سفرها بپردازد و آفت های احتمالی آنها را برشمرد:
نویسنده: عباس صحرانورد
منبع: ماهنامه حیات شماره 7و8
نامش براتعلی است. چین و چروک صورت، گواهِ سنِ از شصت گذشته اش است؛ اما بیش از پنجاه سال ندارد. زندگی در اینجا، گویا کندتر از شهر پیش میرود. راستی! شهر... از اینجا تا اولین شهر آباد، حدوداً چهار ساعت با ماشین راه است. راهی که به خاطر ناهمواریها و موانع، تا چندی پیش با اسب و الاغ طی میشد. از وقتی که اینجا جاده کشیده شد، رفت و آمد به شهر افزایش یافته، اما چهرهی روستا سرجمع تغییر نکرده است. هنوز خانههاشان، کپرهایی است برای حفاظت دربرابر سرما و گرما و باران. هنوز براتعلی تنبان میپوشد و دختر نوجوانش، گلنار، هنوز از پس پردهی کپر ما را دید میزند. هنوز حمام وجود ندارد و هنوز بچهها اگر بخواهند درس بخوانند، باید صبح راه بیفتند تا ظهر به مدرسه برسند... .
درست است که ما اولین گروه جهادی هستیم که به این منطقة محروم میآییم، اما براتعلی گویی ما را میشناسد و با رفیقان فراموش شدهای دیدار میکند. احتمالاً او ما را در تلویزیون دیده است. با رنج هم قسم است، اما تلویزیون جای خیلی چیزها را پر کرده است. تلویزیون هست تا براتعلی و خانوادهاش احساس تنهایی نکنند! خیلی غصه نخورند و بخندند...!
خدا را شکر، شیشههای آب معدنیمان را آوردیم وگرنه اینجا املاح آب آشامیدنی را به چشم میدیدیم. املاح که چه عرض کنم... کرم و انگل! دلم برای براتعلی میسوزد و وقتی خود را به جای او تصور میکنم، پریشان می شوم. چگونه ممکن است؟ از او میپرسم: از زندگی در اینجا راضی هستی ؟
- الحمدالله. خدا بزرگه.
_ پدرجان! چند ساله اینجا زندگی میکنی ؟
_ ها ؟
_ میگم چند ساله اینجا زندگی میکنید ؟
_ یعنی چی چند ساله ؟! ما همین جا به دنیا آمدیم.
دلسوزانه ادامه میدهم: چرا نرفتید شهر ؟ آنجا راحتتره.
_ من برم شهر کی بالای سر بچهها باشد؟ آغا خانم را چه کار کنم ؟
نمیتوانم برایش توضیح دهم که میتواند با همهی بچهها و آغا خانم به شهر رود؛ تازه همهی مایملکش را بفروشد، نمیتواند یک اتاق 12 متری در شهر رهن کند. از خیرش میگذرم و در عوض تصمیم میگیرم تا آنجا که میتوانم شهر را به اینجا بیاورم. جاده که آمده. تلفن و برق هم وصل شده. میماند آب تصفیهشده و مدرسه و درمانگاه و مسجد و خانههای ضدزلزله و... گلنار هم کم کم باید یاد بگیرد که از کپرش بیرون بیاید و به مهمان سلام دهد! باید بفهمد که زن، میتواند عضو مفیدی از یک جامعه باشد... در کنار مردان!
غلام، پسر پنجساله براتعلی است. ظاهراً سر و وضع ما خیلی برایش جذاب است. او با چند بچهی دیگر دور ماشین ما حلقه زده است و نگاه میکند. نگاهش شبیه فقیری است که منتظر ترحم است. بغض گلویم را گرفته. صدایش میکنم تا از هدایایی که برای آنها از شهر آوردهایم به او بدهم؛ یک دفتر نقاشی با یک جعبه مدادرنگی. پابرهنه به سمتم میدود. اینجا تقریباً همهی بچهها پابرهنهاند. بهتر بود بجای دفتر و قلم برایشان کفش میآوردیم. صندل ی را که با خود آوردهام، از ساکم در میآورم و به پایش میکنم. پایش در آن گم شده است! کشان کشان به سمت بقیهی بچهها میدود. گویی وزنهای به پایش آویزان کردهاند. هنوز به بچهها نرسیده که به زمین میخورد. بچهها به او حملهور میشوند. صندل را از پایش خارج میکنند و شروع میکنند با آن دنبال هم کردن... .
براتعلی اینجا زندگی میکند، چون خانوادهاش اینجاست؛ و خانوادهاش اینجاست چون همسایهها اینجایند؛ چون پیرانشان اینجا بودند... . براتعلی اینجا غریبه نیست. همهی بیراهههای این دور و بر را میشناسد. او هیچ وقت گم نشده است. این بیست خانوار، همه او را میشناسند و از شیر بزهایش استفاده میکنند. همانطور که او از زن مش رجب نان میگیرد. نانی که آردش را کمیتهی امداد میآورد. وقتی پدران براتعلی بودند و کمیتهی امداد نبود، چه کسی برای اینها آرد میآورده؟ احتمالاً آن زمان، کشاورزی هم میکردهاند یا بزهایشان آنقدر شیر داشته است تا به شهر ببرند و گندم بگیرند.
اینجا منطقهی محرومی است. مردم هم میدانند که محرومند. باید به آنها کمک کرد! براتعلی اگرچه هنوز اینجا زندگی میکند، اما دوست دارد غلام به شهر برود و دکتر شود. آن وقت بیاید و گلنار را هم با خود ببرد. عمر این زندگی به سر آمده و اگر تنفس مصنوعی تلویزیون، کمیتهی امداد و ما نبود، شاید براتعلی هم دیگر نمیماند.
دیگر نمی توان آب انبار زد و در خزینه حمام کرد. دیگر نمیتوان با روغن، چراغ روشن کرد و راه چهار ساعته تا شهر را با الاغ به یک شبانه روز طی کرد. بی سوادی باید ریشهکن شود و وقتی سواد آمد، باید کتاب و دفتر و درس و مدرسه هم راه بیفتد ... شاید غلام، یک جامعهشناس جوان شود و بتواند اوضاع و احوال دهشان را جامعه شناسی کند! GPRS هم نمیگذارد هیچ کس در بیراهه بماند تا به مهارت براتعلی نیازی باشد. پس دیگر چه دلیلی وجود دارد که اینگونه ادامه داد؟ سی سال است انقلاب شده است و ما کاری که شاه ملعون نیمه کاره گذاشت به اتمام نرساندیم! امکانات باید به همهی نقاط مملکت برسد! مهمتر از آن، فرهنگ و سواد باید متعلق به همهی مردم باشد! فقر فرهنگی هم بنیانبرافکنتر از فقر مالی است... چرا گلنار همچنان باید پشت پرده بماند ؟!!
این منطقه محروم است؛ محروم از توسعه! و ما راهِ نیمهکارهی توسعه را به اتمام میرسانیم تا براتعلی هم متمدن باشد. ما سربازان توسعه ایم!!!
تخته های سیاه را سفید کردند
تا شاید
یکی را برای شهرها به ارمغان آورند
غافل از اینکه پاکی محض را
باید اینجا یافت
پشت این نیمکتها...
للحق
1- آنچه در بشاگرد دیدم، نوشتنی نبود، دیدنی هم نبود. چیز دیگری بود. پارهای از این دنیا نبود که بگویمت قلم از توصیفش قاصر است. بشاگرد قطعهای از دنیای دیگر است که یله در زمین رها شده است. کسی که همه چیز را میداند و میبیند، خواسته تا تکهای از زمین را جورِ دیگری به ما نشان دهد. نه گمان بری که پوششِ گیاهیاش را تغییر داده یا آسمانش را رنگ دیگری زده است. نه... او تکهای از زمین را خالی کرده است. جوری که هیچ پیرایهای را برنتابد. خالیِ خالی. و همین خلأ پاکی آن را تضمین کرده است. آدمهایی نحیف و لاغر اما دوستداشتنی، که آنسان بیچیزند که فقط آدمیتشان را میبینی. کت و شلوار و مبایل و ساعت و اتومبیل و قرارِ قبلی و میز و دورانِ گذار و از این جنس مزخرفات، پارهای اوقات به قدری دور و برِ ما را شلوغ میکنند که در آینه خودت را پیدا نمیکنی. خرت و پرتها گرداگردت را فرا میگیرند و خودت هم میروی لادستِ یکی از آنها. اما مردمانِ بشاگرد را هیچ پیرایهای در آغوش نگرفته است. فقط خودشان هستند. پارچهای به قاعدهی ستر عورت و دستاری کوده نام، بر سر... عور در برابر نسیم. بدنِ لاغرشان را که میدیدی، از گوشتِ تنت متنفر میشدی. اگر گوشت نبود، سادهتر در معرضِ نسیم میایستادی و نسیم میتوانست همهی وجودت را در آغوش بگیرد. چنان سبک میشدی که نسیم بلندت میکرد؛ آنسان که برگی را. چه چیزِ دیگری میتوانی بنویسی زمانی که هیچ چیزِ دیگری نیست...
صبح نه با طلوع خورشید، که با صدای اذانِ کپرنشینان آغاز میشود. کنارِ هر کپری مردی را میبینی، کوده به سر پیچیده که ایستاده و دست بر گوش نهاده و اذان میگوید. چشمها را میمالی. کجا ایستادهایم؟ هزارهی سوم کو؟ نتایج انتخابات چه شد؟ ورود اتومبیلهای خارجی... پنداری همان نسیمی را استنشاق میکنی که شنیده بودی در صدرِ اسلام میوزید. و بعد هم کار.
2- چرا عملهگی؟ مگر تو فعلهای که بیل بگیری به دست و بروی ملات هم بزنی و نیمه بیاندازی بالا؟! سؤال دقیقی است که اگر خوب جواب نگیرد، اردوهای جهادی تبدیل میشوند به یک تفنن، به یک تفریح، به قولِ غربیها به یک فان! و امروز هم که ابوابِ قرائاتِ مختلف مفتوح، یکی هم میآید "کل من علیها فان" را وصل میکند به اردوهای جهادی! و فان را fun فهم میکند و من را نیز man که جنسِ انسان باشد؛ که دانشجوی پلاک لیزری هم لابد زورکی در آن جا میشود!
اردوی جهادی تفریح نیست، تفنن نیست، قسمتی از زندهگی نیست... خودِ زندهگی است؛ خاصه آن جنس از اردوهایی که با تخصصِ بچهها مرتبط هستند. مهندسِ سیالاتی که آبِ چشمه را با پی.وی.سی. میکشد به میدانگاهیِ ده، طلبهای که حمد و سورهی مردم را درست میکند، معلمی که به درس و مشقِ بچهها رسیدهگی میکند، کارِ خودش را آنجام میدهد و شاید به همین دلیل باشد که اردوهای جهادیِ تخصصی دوستداشتنیترند...
?- و همهی اردوهای جهادی، به گمانِ من، تعظیمی است کوچک به بلندیِ روحِ مرحوم عبدالله والی ، پیامبرِ بشاگرد.
خواندهاید که در رسولِ خدا برای شما اسوهای حسنه است؛ اما همیشه خیال میکنیم که باید زودتر سلام کنیم و گاهی اوقات به دیگران احسان کنیم و نمازِ اول وقت بخوانیم و... هیچ زمانی نفهمیدیم که اگر قرار باشد پیامبر اسوهی حسنه باشد، بایستی پیامبری کرد. پیامِ خدا را به بندهگان خدا رساند.
و او که آن بالاست برای هر امتی پیامرسانی فرو فرستاد تا حجت را بر ایشان تمام کند. بشاگرد نیز پیامرسانی دارد. همو که جادههای نکشیده را کشید، سدهای نساخته را ساخت، درختهای نکاشته را کاشت و همهی اینها دستمایهی کارش نبود. که دستمایهی کارِ او انسان بود و او انسان ساخت.
نه انسانی از گوشت لخم و پوست و استخوان. که روزگاری عتاب کرد با کسی که کودکانِ مدرسهی بشاگرد را برای دانستنِ میزان رشد و وضعِ تغذیه، توزین میکرد... که چیز دیگری را به سنجه گذاشته بود او.
حاج عبدالله! هیچ اعتقادی ندارم به الگوهای غیرِ معاصر. شهید همت الگوی زمان خودش بود. شهید رجایی نیز. هر کدامِ شهدا اگر امروز بودند، الگو بودند، اما در کاری دیگر و در شان امروزشان. و به همه این را میگفتم. میگفتم اگر پرسیدند شلمچه کجا بودی، فیالفور جواب بده که تو خود، بم کجا بودی. که جبهه جبههی آرمانگرایی است. و در این جبهه هر کسی وقتی به دنبالِ مصداق میگشت، با کمی پرس و جو تو را پیدا میکرد. و آی عبدالله والی! حالا زیرِ علم چه کسی سینه بزنیم؟
* رضا امیر خانی
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
احمد دست جواد را گرفته بود که یادش بدهد چه طوری با مردم منطقه ارتباط برقرار کند. یک دختر بچه را که دیدند، احمد رفت جلو:
-سلام کوچولو. اسمت چیه؟
-زهرا.
-خب زهرا خانوم گل، چند سالته؟
-7 سال.
-آفرین! این شکلاتو بگیر.
جواد که به خیال خودش حالا یک دوره عملی کار فرهنگی در مناطق محروم گذرانده بود، دوید سمت یک دختر بچه دیگر و گفت:
- سلام. خوبی کوچولو؟ اسمت چیه؟
دختر بچه قرمز شده بود و این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. گفت:
-فاطمه.
-فاطمه خانوم چند سالته؟
-17 سال!
قدش خیلی کوتاه بود، معلوم نبود چند سالش است. شانس آوردیم دیگر جریان به شکلات دادن نرسید!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کاری از مجموعه دانشجویی ولینعمتان
مرکز پخش: دفتر اعزام مبلغ دانشگاه امام صادق(ع)
اشاره:
قرار بود مطالبی درباره تجربیات اجرایی مسافرت جهادی با هدف « بهبود و رفع مشکلات این حرکت» در اینجا قرار دهیم.
تا کنون درباره معاونت هماهنگی و فرهنگی داخلی بطور جداگانه مختصری در اختیار دوستان قرار دادیم. در ادامه با توجه به اهمیت بحث مالی در این رابطه مختصری آمدهاست. با توجه به مشکلاتی که حدوداً اکثر گروههای جهادی مخصوصاً طی دو سال اخیر با آن مواجه شدهاند اهمیت این موضوع بیشتر نمایان میشود. البته در این مورد نظر بسیار است. قصد دارم بطور جداگانه و به زودی به آن بپردازم. مطلب زیر با کمی تخلیص از اینجا(+) نقل میشود.
مدیرت مالی مسافرت جهادی ...