سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات جهادی -


درباره مهاجر
خاطرات جهادی -
مدیر وبلاگ : مهاجر[197]
نویسندگان وبلاگ :
مسئول مسافرت[71]
معاون فرهنگی[2]
معاون علمی[2]
معاون اداری-مالی[2]
وحید نصیری کیا[13]
احسان آقارضایی[-2]
سعید توکلی[2]
محمد علی بیگی[0]
میهمان[6]

آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اطلاع رسانی
جهادی 87
جهادی 88
درباره جهادی
فعالیت‏ها در جهادی
خاطرات جهادی
فقر و محرومیت
مطالب طنز
فرکانس محرمانه
وقایع
شورای هماهنگی
مؤمن جهادی
خواهران جهادی
بسیج سازندگی
فرهنگی داخلی


.::رفیق قافله::.
شورای هماهنگی گروه های جهادی
تأملاتی در باب جهادی
بنیاد فرهنگی والی
مؤسسه جهادی
بسیج سازندگی
یاوران جهادگر
جواد الائمه
مهرباران
رضوان
رازدل
آفتاب طلایی(نیک شهر)

.::همرهان::.
آنتن [35]
کتاب های سید مرتضی [177]
فلسفه و حکمت [149]
باشگاه اندیشه [137]
صالحین شیعه [62]
ماهنامه حیات [146]
ماهنامه حضور [295]
ماهنامه راه [134]
سبکبالان [102]
مجاهد [390]
ساجد [133]
نائب [355]
[آرشیو(12)]

شماره دوم نشریه هجر.آبان 88.نسخهpdf آوای مهاجر


اشتراک فصلنامه مهاجر
 
لوگوی وبلاگ
خاطرات جهادی -

کلیه حقوق این وب‏گاه متعلق به گروه جهادی مهاجر است
Mohajer.basij@gmail.com
 RSS 

تخته های سیاه را سفید کردند
تا شاید
یکی را برای شهرها به ارمغان آورند
غافل از اینکه پاکی محض را
باید اینجا یافت
پشت این نیمکت‏ها...

للحق

1- آن‌چه در بشاگرد دیدم، نوشتنی نبود، دیدنی هم نبود. چیز دیگری بود. پاره‌ای از این دنیا نبود که بگویمت قلم از توصیفش قاصر است. بشاگرد قطعه‌ای از دنیای دیگر است که یله در زمین رها شده است. کسی که همه چیز را می‌داند و می‌بیند، خواسته تا تکه‌ای از زمین را جورِ دیگری به ما نشان دهد. نه گمان بری که پوششِ گیاهی‌اش را تغییر داده یا آسمانش را رنگ دیگری زده است. نه... او تکه‌ای از زمین را خالی کرده است. جوری که هیچ پیرایه‌ای را برنتابد. خالیِ خالی. و همین خلأ پاکی آن را تضمین کرده است. آدم‌هایی نحیف و لاغر اما دوست‌داشتنی، که آن‌سان بی‌چیزند که فقط آدمیت‌شان را می‌بینی. کت و شلوار و مبایل و ساعت و اتومبیل و قرارِ قبلی و میز و دورانِ گذار و از این جنس مزخرفات، پاره‌‌ای اوقات به قدری دور و برِ ما را شلوغ می‌کنند که در آینه خودت را پیدا نمی‌کنی. خرت و پرت‌ها گرداگردت را فرا می‌گیرند و خودت هم می‌روی لادستِ یکی از آن‌ها. اما مردمانِ بشاگرد را هیچ پیرایه‌ای در آغوش نگرفته است. فقط خودشان هستند. پارچه‌ای به قاعده‌ی ستر عورت و دستاری کوده نام، بر سر... عور در برابر نسیم. بدنِ لاغرشان را که می‌دیدی، از گوشتِ تنت متنفر می‌شدی. اگر گوشت نبود، ساده‌تر در معرضِ نسیم می‌ایستادی و نسیم می‌توانست همه‌ی وجودت را در آغوش بگیرد. چنان سبک می‌شدی که نسیم بلندت می‌کرد؛ آن‌سان که برگی را. چه چیزِ دیگری می‌توانی بنویسی زمانی که هیچ چیزِ دیگری نیست...
صبح نه با طلوع خورشید، که با صدای اذانِ کپرنشینان آغاز می‌شود. کنارِ هر کپری مردی را می‌بینی، کوده به سر پیچیده که ایستاده و دست بر گوش نهاده و اذان می‌گوید. چشم‌ها را می‌مالی. کجا ایستاده‌ایم؟ هزاره‌ی سوم کو؟ نتایج انتخابات چه شد؟ ورود اتومبیل‌های خارجی... پنداری همان نسیمی را استنشاق می‌کنی که شنیده بودی در صدرِ اسلام می‌وزید. و بعد هم کار.

2- چرا عمله‌گی؟ مگر تو فعله‌ای که بیل بگیری به دست و بروی ملات هم بزنی و نیمه بیاندازی بالا؟! سؤال دقیقی است که اگر خوب جواب نگیرد، اردوهای جهادی تبدیل می‌شوند به یک تفنن، به یک تفریح، به قولِ غربی‌ها به یک فان! و امروز هم که ابوابِ قرائاتِ مختلف مفتوح، یکی هم می‌آید "کل من علیها فان" را وصل می‌کند به اردوهای جهادی! و فان را fun فهم می‌کند و من را نیز man که جنسِ انسان باشد؛ که دانش‌جوی پلاک لیزری هم لابد زورکی در آن جا می‌شود!
اردوی جهادی تفریح نیست، تفنن نیست، قسمتی از زنده‌گی نیست... خودِ زنده‌گی است؛ خاصه آن جنس از اردوهایی که با تخصصِ بچه‌ها مرتبط هستند. مهندسِ سیالاتی که آبِ چشمه را با پی‌.وی.سی. می‌کشد به میدان‌گاهیِ ده، طلبه‌ای که حمد و سوره‌ی مردم را درست می‌کند، معلمی که به درس و مشقِ بچه‌ها رسیده‌گی می‌کند، کارِ خودش را آن‌جام می‌دهد و شاید به همین دلیل باشد که اردوهای جهادیِ تخصصی دوست‌داشتنی‌ترند...

?- و همه‌ی اردوهای جهادی، به گمانِ من، تعظیمی است کوچک به بلندیِ روحِ مرحوم عبدالله والی ، پیام‌برِ بشاگرد.
خوانده‌اید که در رسولِ خدا برای شما اسوه‌ای حسنه است؛ اما همیشه خیال می‌کنیم که باید زودتر سلام کنیم و گاهی اوقات به دیگران احسان کنیم و نمازِ اول وقت بخوانیم و... هیچ زمانی نفهمیدیم که اگر قرار باشد پیام‌بر اسوه‌ی حسنه باشد، بایستی پیام‌بری کرد. پیامِ خدا را به بنده‌گان خدا رساند.
و او که آن بالاست برای هر امتی پیام‌رسانی فرو فرستاد تا حجت را بر ایشان تمام کند. بشاگرد نیز پیام‌رسانی دارد. همو که جاده‌های نکشیده را کشید، سدهای نساخته را ساخت، درخت‌های نکاشته را کاشت و همه‌ی این‌ها دست‌مایه‌ی کارش نبود. که دست‌مایه‌ی کارِ او انسان بود و او انسان ساخت.
نه انسانی از گوشت لخم و پوست و استخوان. که روزگاری عتاب کرد با کسی که کودکانِ مدرسه‌ی بشاگرد را برای دانستنِ میزان رشد و وضعِ تغذیه، توزین می‌کرد... که چیز دیگری را به سنجه گذاشته بود او.
حاج عبدالله! هیچ اعتقادی ندارم به الگوهای غیرِ معاصر. شهید همت الگوی زمان خودش بود. شهید رجایی نیز. هر کدامِ شهدا اگر امروز بودند، الگو بودند، اما در کاری دیگر و در شان امروزشان. و به همه این را می‌گفتم. می‌گفتم اگر پرسیدند شلمچه کجا بودی، فی‌الفور جواب بده که تو خود، بم کجا بودی. که جبهه جبهه‌ی آرمان‌گرایی است. و در این جبهه هر کسی وقتی به دنبالِ مصداق می‌گشت، با کمی پرس و جو تو را پیدا می‌کرد. و آی عبدالله والی! حالا زیرِ علم چه کسی سینه بزنیم؟

* رضا امیر خانی
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
احمد دست جواد را گرفته بود که یادش بدهد چه طوری با مردم منطقه ارتباط برقرار کند. یک دختر بچه را که دیدند، احمد رفت جلو:
-سلام کوچولو. اسمت چیه؟
-زهرا.
-خب زهرا خانوم گل، چند سالته؟
-7 سال.
-آفرین! این شکلاتو بگیر.
جواد که به خیال خودش حالا یک دوره عملی کار فرهنگی در مناطق محروم گذرانده بود، دوید سمت یک دختر بچه دیگر و گفت:
- سلام. خوبی کوچولو؟ اسمت چیه؟
دختر بچه قرمز شده بود و این طرف و آن طرف را نگاه می‏کرد. گفت:
-فاطمه.
-فاطمه خانوم چند سالته؟
-17 سال!
قدش خیلی کوتاه بود، معلوم نبود چند سالش است. شانس آوردیم دیگر جریان به شکلات دادن نرسید!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کاری از مجموعه دانشجویی ولی‏نعمتان
مرکز پخش: دفتر اعزام مبلغ دانشگاه امام صادق(ع)



نویسنده : مهاجر » ساعت 11:15 عصر روز چهارشنبه 87 شهریور 6


پلیس 110
اون شب وقتی از مسافرت جهادی بوشهر برگشتیم تهران داشتم می رفتم خونه که پلیس
110منو گرفت ! که این وقت شب این جا چه می کنی ؟ اون هم با یه ساک روی کولت تو یه منطقه مسکونی ! وقتی هم که دلیل من رو شنید بیشتر مشکوک شد . آخه کدوم آدم عاقلی از تعطیلات عیدش می زنه که بره بیل زنی ! بماند . ساکم را که باز کرد و چفیه رو دید برگشت و گفت : آقا من ختمشم می خوای منو فریب بدی ! اومدی دزدی ! خلاصه داشت پایمان به کلانتری هم باز می شد که خدا کمکش را رساند . این خاطرات رو کجا میشه گیر آورد ؟
- از وبلاگ دیگر جهادی ها-
------------------------------------------
خداحافظی
ساعتش یادم نیست، انگار همین دیروز بود، صبح کله سحر رسیدیم؛
 تهران، میدان آزادی، همه داشتن با هم خدا حافظی می کردن، خداییش اونایی که نیمه اول میان و میرن این تیکه مسافرت رو از دست میدن، خدا حافظی آخر مسافرت، به نظر من این تیکه از مسافرت خیلی با صفا تر از ایام تحویل ساله ، چون همه اون تیکه رو تا یه حدودی هر جایی که باشن درک می کنن ولی این تیکه تو این دور و زمونه فقط مال جهادیه ، همون موقعی که آدمایی که دو هفته باهاشون بیدار شدی، کار کردی، جر و بحث کردی، بازدید رفتی، غذا خوردی، غذا پخش کردی، جارو کشیدی و  تو یک کلمه صفا کردی، دونه دونه باهات خداحافظی می کنند ، اشک میریزن، ساکاشون میزارن رو دوشاشون و میرن به طرف زندگی روزمره شون، همون چیزی که یکی دو هفته ازش دور بودن.
از وبلاگ تسنیم


نویسنده : مهاجر » ساعت 9:0 صبح روز شنبه 87 فروردین 10


 اخلاص عمل!
ظاهری دارد که چندان از آنچه در وجودش می‏گذرد خبر نمی‏دهد- بماند. چند روزی است که به اردو آمده‏ام و چون یار ثابت(شهرداری) به علت کارهایش به تهران برگشته بنده کاپیتان شهردارها شده ام . هر روز تعدادی از بچه‏‏ها به کمکم می‏آیند،  دیگر  تنها دو روز به پایان اردو باقی‏مانده؛ امروز و فردا.
ظاهری دارد که چندان از آنچه درونش می‏گذرد خبر نمی‏دهد- وقتی می‏بینمش به یاد جهادی اول می‏افتم که می‏خواست بیاید ولی نتوانست-هر روز به صورت سنگین کار می‏کند اما امروز به دلیل آن که کمرش به خاطر کار سنگین روزهای گذشته درد می‏کند، یکی از افرادی است که به من کمک می‏کند. کار شهرداری کاری سبک‏تر از سایر کارهاست ولی طولانی‏تر - 5 صبح تا 10 شب - اما آنچه مرا جذب کرده، این است که ناراحت است و این ناراحتی خود را با من در میان می‏گذارد؛ که چرا خدا امروز به من توفیق نداده که به کار عمرانی بروم؟ این سئوالی است که از صبح چندین با از من پرسیده!می‏خواهم آرامش کنم؛ می‏گویم شهرداری هم کار مهمی است و ... . اما باز هم چندین بار این سئوال را تکرار می‏کند. کارهای مهم تقریاً تمام شده و سایر کارها، کارهای سبکی هستند.
ظهر شده است - می بینم مهندس (معاون عمرانی مسافرت) آمده و می‏گوید:
بچه‏های روستای گاو قضیه امروز دیرتر می‏آیند.
(چون بچه‏ها به خانمی که خانه را برای آنها ساخته می‏شود قول داده‏اند پروژه را تمام کنند.)
اگر کسی می‏تواند بیاید و کمی هم غذا می‏بریم.
کارها را ردیف می‏کنیم. می‏بینم آماده رفتن است. با شور و اشتیاق دویده و لباس پوشیده!
- من هم می‏آیم!  
با خودم می‏گویم آخر تو که کمرت درد می‏کرد؟!
???

از ماهی‏تابه کثیف تا ماهی‏تابه تمیز!

امروز آشپز رفته کرمانشاه و کار آشپزی به عهده ماست.

غذا را آماده می‏کنیم ولی ماهی‏تابه به طرز فجیعی ته می‏گیرد. بعد از شام قرار است که بازی فینال مسابقات والیبال نشسته برگزار شود. بین تیم بچه‏های ... و گاو جیگر.  به همین دلیل با بچه‏های شهرداری تصمیم می‏گیریم ظرف‏ها را بعد از بازی بشوریم.

بازی تمام می‏شود. به سمت آشپزخانه می‏رویم تا سریع ظرف‏ها را بشوریم. فکر می‏کنم اولین کسی هستم که برمی‏گردم. ولی وقتی به آشپزخانه می‏آیم می‏بینم ظرف‏ها شسته شده و کارماهی‏تابه هم تمام شده. کار یکی از بچه‏هاست. نکته جالب آن است که ماهی‏تابه  مدرسه شبانه‏روزی(محل اسکان) یک سری لکه‏هایی داشت که ما به وجود آنها عادت کرده‏ بودیم؛ چون هر چه می‏شستیم پاک نمی‏شد. اما این دوست ما فکر کرده‏بود که این آثار همان سوختن است و پس از کلی تلاش همه آنها را محو کرده‏بود. وقتی دوباره ماهی‏تابه را دیدم باورم نمی‏شد که همان ماهی‏تابه قبلی است؛ چون حداقل چند میلی‏متر نازک‏تر شده بود!

 



نویسنده : مهاجر » ساعت 12:0 صبح روز سه شنبه 86 آذر 20




نویسنده : مهاجر » ساعت 7:0 عصر روز یکشنبه 86 شهریور 11


رئیس و فوائد مچ دست
جمعه 9:35 صبح، سه راه افسریه. خیلی‏ها را نمی‏شناسم، اما به هر کسی که نگاه می‏کنیم توی ذهنم یکی از آن تخصص‏های داخل لیست را برایش انتخاب می‏کنم.
- سلام.
از نوع سلام کردنش شناختمش. همانی بود که زنگ زده بود. الآن هم مدام داشت با تلفن صحبت می‏کرد.
- کجایی؟ ... چرا دیر کردی؟ قرارمون یادت رفت؟ ... مچ دستتو نگاه کن! ساعت مگه نداری؟

 محل اسکان کنسل شد!
-" السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا "
از اتوبوس پیاده می‏شویم. خیابان‏ها خیلی خلوت است، اما تعداد ما زیاد شده. به جز بچه‏هایی که در سمنان به ما ملحق شده بودند، در دامغان و سبزوار و نیشابور و البته مشهد، چند نفر دیگر هم به جمع "متخصصین" اضافه شدند.

نیاز نبود سرم را برگردانم؛ صدایش را دیگر می‏شناختم:
- الآن ساعت سه و نیم است و اذان صبح ساعت چهار. ان شاء ا... قرارمون ساعت پنج و نیم بیرون در شیرازی. محل اسکانمون رو کنسل کردن! ان شاء ا... همون جا صبحانه می‏خوریم. بعد هم دوباره می‏ریم زیارت.

از مشهد سرازیر شده بودیم سمت جنوب. دیگه همه چیز دستم آمده بود؛ بسیج، دو وعده غذای "مائده"، کنسل شدن محل اسکان در مشهد و جاده‏ای که تمامی نداشت؛ این یعنی: اردوی جهادی.

 سفربه جزیره ناشناخته
بعد از معرفی بچه ها و مسئولین، مسئول اردو مشغول تذکر برخی نکات ایمنی و بهداشتی شد:
- صبح ها جهت استحمام از دوش آب نصب شده در یکی از سرویس‏های بهداشتی استفاده نمایید و در طول روز از ساعت 2 بعداز ظهر تا هشت شب از حمام عمومی روستا. ضمناً به جای استفاده از لنگ می‏توانید از مایو استفاده نمایید!
برای هر بار استفاده از حمام عمومی هم بی‏زحمت 100 تومان در "صندوق جمع‏آوری" بیندازید.

-"در اردوی قبل که دقیقاً قبل از مادر همین جا برگزار شده بود چند نفر از بچه ها به خاطر خوردن آب آشامیدنی روستا!دچار مشکلات گوارشی و دل درد شدید شدند. اینجا همانطور که ملاحظه می‏کنید پر از مگس است و سطح بهداشت خیلی پایین است...
فضای جلسه شده بود عین فیلم‏هایی که یک عده در جزیره‏ای ناشناخته گرفتار می‏شوند و فقط یک نفرشان نجات پیدا می‏کند. مسئول اردو هم مثل همان یک نجات یافته، در حال شرح ماوقع اردوهای قبلی بود که ناگهان یکی با صدای بلند و ناامید گفت:
- ما می‏میریم!

 خوراک بره
زورمون بهش نمی‏رسید. مسئول تدارکات بود و می‏گفت:
- نوشابه سمّه، استخوان رو پوک می‏کنه، قند داره، به هیچ دردی نمی‏خوره.
ظهر و شب کنار غذا، فقط دوغ می‏داد.

 شام، نان و پنیر و هندوانه. همه غذا را خورده بودند و وقت دسر بود! مسئول تدارکات با یک تشت بزرگ وارد شد و شروع کرد به تعارف کردن به بچه ها.
چند لحظه بعد صدای مرغ و خروس و بزغاله بود که از جمع شنیده می‏شد؛ "خوراک بره" می‏خوریم.
هندوانه‏اش را خورده بودند و حالا هم باید پوستش را تمیز می‏کردند.

 یک الاغ پاکار!
معماری خانه‏های این روستا کمی با بقیه فکر می‏کرد. یک راهرو با دوتا پیچ نود درجه و دو سه تا پله، با سقف کوتاهی که احتمالاً از قصد کوتاه ساخته شده بود، تا مجبور شویجلوی پایت را نگاه کنی؛ تو را می رساند به دل خانه. برای همین هم، هر کسی نمی‏توانست فرغون پر از ملات را ببرد داخل. تازه اینجا ازفرغون هم نمی‏شد استفاده کرد؛ فقط و فقط از یک چیز می‏شد استفاده کرد، آن هم از یک الاغ پاکار!

 یک سطل دوغاب
ساعت نه در بین کار، بچه‏ها کمی استراحت می‏کردند و چای و نان و پنیر می‏خوردند؛ بهش می‏گفتند:"دهونه." از اردوی قبل، این اسم رویش مانده بود. هر چند در این اردو ساعت 9، چای می‏خوردیم، ولی باز هم بچه‏ها می‏گفتند، دهونه.
غیر از موقع دهونه، وقتی مسئولین اردو به ما سر می‏زدند هم، کار متوقف می‏شد.
مسئول عمرانی برای بازدید از روند ساخت پروژه ها آمده بود. بچه‏ها با هماهنگی هم غافلگیرش کردند و تا به خودش بیاید، زیر تپه ماسه دفن شده بود. یک سطل دوغاب هم روی سرش خالی کردیم و بعدش گیر دادیم که باید بشوریمت. بردیم و انداختیمش وسط حوض آب. فقط مانده بود بچلونیم و بندازیمش روی بند!

 اگه فرغون بره!
بعد از یک هفته کار، محیط بر آنها که ضعیف‏تر بودند اثر کرده بود و بعضی‏ها سرما خورده بودندو بهضی‏ها حساسیت و بعضی‏ها، پا درد و کمردرد...
داد می‏زد و می‏گفت:می‏دونی یه لشکر بره، یه گردان برگرده یعنی چی؟! می‏دونی یه گردان بره، یه دسته برگرده یعنی چی؟!...می‏دونی یه فرغون بره، برنگرده یعنی چی؟! می‏دونی اگر پای کار، ملات تموم بشه یعنی چی؟!

    
  سفربه جزیره ناشناخته
خاطرات یک اردوی جهادی
مرکز مطالعات و پژوهش‏های راه نو"بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان"
با تشکر از "مهاجر" گروه جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان

علی‏رضا عالمی
 مجموعه کتاب‏های دانشجویی

 



نویسنده : مهاجر » ساعت 5:0 عصر روز جمعه 86 شهریور 9


امروز صبح ساعت 7، بعد از یازده روز دوباره به تهران رسیدم...
همان شهر شلوغ یازده روز پیش ...
بعد از رسیدن به خونه اولین کاری که کردم پاک کردن گرد و غبار جهادی از لباس و تنم بود...
بعد از ظهر برای درست کردن شیشه عینکم - که تو اردو شکسته بود – به خیابان ولیعصر رفتم و بعد از بیرون اومدن از عینک‏سازی چند قدمی روی سنگ‏فرش چند میلیاردی خیابان ولیعصر راه رفتم ...
در راه به خیلی چیزا فکر کردم...
از پنجره اتوبوس ساختمان مجلل دیوان عدالت اداری و بعد هم ساختمان بانک ملت – که هر چی سعی کردم نتونستم طبقه آخرش رو ببینم – توجهم رو جلب کرد ...
امیدوارم زندگی تو این شهر بزرگ ما را به خواب غفلت نبرد...

و رفاه خوابمان نکند...

و تا جهادی بعد گرد و خاک جهادی در خاطرمان بماند...

بزودی از جهادی و جهادی سوم خواهم نوشت ...

 



نویسنده : مهاجر » ساعت 12:8 عصر روز دوشنبه 86 مرداد 29