سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطراتی از جهادی دوم(به نقل از کتاب سفر به جزیره ناشناخته) -


درباره مهاجر
خاطراتی از جهادی دوم(به نقل از کتاب سفر به جزیره ناشناخته) -
مدیر وبلاگ : مهاجر[197]
نویسندگان وبلاگ :
مسئول مسافرت[71]
معاون فرهنگی[2]
معاون علمی[2]
معاون اداری-مالی[2]
وحید نصیری کیا[13]
احسان آقارضایی[-2]
سعید توکلی[2]
محمد علی بیگی[0]
میهمان[6]

آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اطلاع رسانی
جهادی 87
جهادی 88
درباره جهادی
فعالیت‏ها در جهادی
خاطرات جهادی
فقر و محرومیت
مطالب طنز
فرکانس محرمانه
وقایع
شورای هماهنگی
مؤمن جهادی
خواهران جهادی
بسیج سازندگی
فرهنگی داخلی


.::رفیق قافله::.
شورای هماهنگی گروه های جهادی
تأملاتی در باب جهادی
بنیاد فرهنگی والی
مؤسسه جهادی
بسیج سازندگی
یاوران جهادگر
جواد الائمه
مهرباران
رضوان
رازدل
آفتاب طلایی(نیک شهر)

.::همرهان::.
آنتن [35]
کتاب های سید مرتضی [177]
فلسفه و حکمت [149]
باشگاه اندیشه [137]
صالحین شیعه [62]
ماهنامه حیات [146]
ماهنامه حضور [295]
ماهنامه راه [134]
سبکبالان [102]
مجاهد [390]
ساجد [133]
نائب [355]
[آرشیو(12)]

شماره دوم نشریه هجر.آبان 88.نسخهpdf آوای مهاجر


اشتراک فصلنامه مهاجر
 
لوگوی وبلاگ
خاطراتی از جهادی دوم(به نقل از کتاب سفر به جزیره ناشناخته) -

کلیه حقوق این وب‏گاه متعلق به گروه جهادی مهاجر است
Mohajer.basij@gmail.com
 RSS 

رئیس و فوائد مچ دست
جمعه 9:35 صبح، سه راه افسریه. خیلی‏ها را نمی‏شناسم، اما به هر کسی که نگاه می‏کنیم توی ذهنم یکی از آن تخصص‏های داخل لیست را برایش انتخاب می‏کنم.
- سلام.
از نوع سلام کردنش شناختمش. همانی بود که زنگ زده بود. الآن هم مدام داشت با تلفن صحبت می‏کرد.
- کجایی؟ ... چرا دیر کردی؟ قرارمون یادت رفت؟ ... مچ دستتو نگاه کن! ساعت مگه نداری؟

 محل اسکان کنسل شد!
-" السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا "
از اتوبوس پیاده می‏شویم. خیابان‏ها خیلی خلوت است، اما تعداد ما زیاد شده. به جز بچه‏هایی که در سمنان به ما ملحق شده بودند، در دامغان و سبزوار و نیشابور و البته مشهد، چند نفر دیگر هم به جمع "متخصصین" اضافه شدند.

نیاز نبود سرم را برگردانم؛ صدایش را دیگر می‏شناختم:
- الآن ساعت سه و نیم است و اذان صبح ساعت چهار. ان شاء ا... قرارمون ساعت پنج و نیم بیرون در شیرازی. محل اسکانمون رو کنسل کردن! ان شاء ا... همون جا صبحانه می‏خوریم. بعد هم دوباره می‏ریم زیارت.

از مشهد سرازیر شده بودیم سمت جنوب. دیگه همه چیز دستم آمده بود؛ بسیج، دو وعده غذای "مائده"، کنسل شدن محل اسکان در مشهد و جاده‏ای که تمامی نداشت؛ این یعنی: اردوی جهادی.

 سفربه جزیره ناشناخته
بعد از معرفی بچه ها و مسئولین، مسئول اردو مشغول تذکر برخی نکات ایمنی و بهداشتی شد:
- صبح ها جهت استحمام از دوش آب نصب شده در یکی از سرویس‏های بهداشتی استفاده نمایید و در طول روز از ساعت 2 بعداز ظهر تا هشت شب از حمام عمومی روستا. ضمناً به جای استفاده از لنگ می‏توانید از مایو استفاده نمایید!
برای هر بار استفاده از حمام عمومی هم بی‏زحمت 100 تومان در "صندوق جمع‏آوری" بیندازید.

-"در اردوی قبل که دقیقاً قبل از مادر همین جا برگزار شده بود چند نفر از بچه ها به خاطر خوردن آب آشامیدنی روستا!دچار مشکلات گوارشی و دل درد شدید شدند. اینجا همانطور که ملاحظه می‏کنید پر از مگس است و سطح بهداشت خیلی پایین است...
فضای جلسه شده بود عین فیلم‏هایی که یک عده در جزیره‏ای ناشناخته گرفتار می‏شوند و فقط یک نفرشان نجات پیدا می‏کند. مسئول اردو هم مثل همان یک نجات یافته، در حال شرح ماوقع اردوهای قبلی بود که ناگهان یکی با صدای بلند و ناامید گفت:
- ما می‏میریم!

 خوراک بره
زورمون بهش نمی‏رسید. مسئول تدارکات بود و می‏گفت:
- نوشابه سمّه، استخوان رو پوک می‏کنه، قند داره، به هیچ دردی نمی‏خوره.
ظهر و شب کنار غذا، فقط دوغ می‏داد.

 شام، نان و پنیر و هندوانه. همه غذا را خورده بودند و وقت دسر بود! مسئول تدارکات با یک تشت بزرگ وارد شد و شروع کرد به تعارف کردن به بچه ها.
چند لحظه بعد صدای مرغ و خروس و بزغاله بود که از جمع شنیده می‏شد؛ "خوراک بره" می‏خوریم.
هندوانه‏اش را خورده بودند و حالا هم باید پوستش را تمیز می‏کردند.

 یک الاغ پاکار!
معماری خانه‏های این روستا کمی با بقیه فکر می‏کرد. یک راهرو با دوتا پیچ نود درجه و دو سه تا پله، با سقف کوتاهی که احتمالاً از قصد کوتاه ساخته شده بود، تا مجبور شویجلوی پایت را نگاه کنی؛ تو را می رساند به دل خانه. برای همین هم، هر کسی نمی‏توانست فرغون پر از ملات را ببرد داخل. تازه اینجا ازفرغون هم نمی‏شد استفاده کرد؛ فقط و فقط از یک چیز می‏شد استفاده کرد، آن هم از یک الاغ پاکار!

 یک سطل دوغاب
ساعت نه در بین کار، بچه‏ها کمی استراحت می‏کردند و چای و نان و پنیر می‏خوردند؛ بهش می‏گفتند:"دهونه." از اردوی قبل، این اسم رویش مانده بود. هر چند در این اردو ساعت 9، چای می‏خوردیم، ولی باز هم بچه‏ها می‏گفتند، دهونه.
غیر از موقع دهونه، وقتی مسئولین اردو به ما سر می‏زدند هم، کار متوقف می‏شد.
مسئول عمرانی برای بازدید از روند ساخت پروژه ها آمده بود. بچه‏ها با هماهنگی هم غافلگیرش کردند و تا به خودش بیاید، زیر تپه ماسه دفن شده بود. یک سطل دوغاب هم روی سرش خالی کردیم و بعدش گیر دادیم که باید بشوریمت. بردیم و انداختیمش وسط حوض آب. فقط مانده بود بچلونیم و بندازیمش روی بند!

 اگه فرغون بره!
بعد از یک هفته کار، محیط بر آنها که ضعیف‏تر بودند اثر کرده بود و بعضی‏ها سرما خورده بودندو بهضی‏ها حساسیت و بعضی‏ها، پا درد و کمردرد...
داد می‏زد و می‏گفت:می‏دونی یه لشکر بره، یه گردان برگرده یعنی چی؟! می‏دونی یه گردان بره، یه دسته برگرده یعنی چی؟!...می‏دونی یه فرغون بره، برنگرده یعنی چی؟! می‏دونی اگر پای کار، ملات تموم بشه یعنی چی؟!

    
  سفربه جزیره ناشناخته
خاطرات یک اردوی جهادی
مرکز مطالعات و پژوهش‏های راه نو"بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان"
با تشکر از "مهاجر" گروه جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان

علی‏رضا عالمی
 مجموعه کتاب‏های دانشجویی

 



نویسنده : مهاجر » ساعت 5:0 عصر روز جمعه 86 شهریور 9