رئیس و فوائد مچ دست
جمعه 9:35 صبح، سه راه افسریه. خیلیها را نمیشناسم، اما به هر کسی که نگاه میکنیم توی ذهنم یکی از آن تخصصهای داخل لیست را برایش انتخاب میکنم.
- سلام.
از نوع سلام کردنش شناختمش. همانی بود که زنگ زده بود. الآن هم مدام داشت با تلفن صحبت میکرد.
- کجایی؟ ... چرا دیر کردی؟ قرارمون یادت رفت؟ ... مچ دستتو نگاه کن! ساعت مگه نداری؟
-" السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا "
از اتوبوس پیاده میشویم. خیابانها خیلی خلوت است، اما تعداد ما زیاد شده. به جز بچههایی که در سمنان به ما ملحق شده بودند، در دامغان و سبزوار و نیشابور و البته مشهد، چند نفر دیگر هم به جمع "متخصصین" اضافه شدند.
نیاز نبود سرم را برگردانم؛ صدایش را دیگر میشناختم:
- الآن ساعت سه و نیم است و اذان صبح ساعت چهار. ان شاء ا... قرارمون ساعت پنج و نیم بیرون در شیرازی. محل اسکانمون رو کنسل کردن! ان شاء ا... همون جا صبحانه میخوریم. بعد هم دوباره میریم زیارت.
از مشهد سرازیر شده بودیم سمت جنوب. دیگه همه چیز دستم آمده بود؛ بسیج، دو وعده غذای "مائده"، کنسل شدن محل اسکان در مشهد و جادهای که تمامی نداشت؛ این یعنی: اردوی جهادی.
بعد از معرفی بچه ها و مسئولین، مسئول اردو مشغول تذکر برخی نکات ایمنی و بهداشتی شد:
- صبح ها جهت استحمام از دوش آب نصب شده در یکی از سرویسهای بهداشتی استفاده نمایید و در طول روز از ساعت 2 بعداز ظهر تا هشت شب از حمام عمومی روستا. ضمناً به جای استفاده از لنگ میتوانید از مایو استفاده نمایید!
برای هر بار استفاده از حمام عمومی هم بیزحمت 100 تومان در "صندوق جمعآوری" بیندازید.
-"در اردوی قبل که دقیقاً قبل از مادر همین جا برگزار شده بود چند نفر از بچه ها به خاطر خوردن آب آشامیدنی روستا!دچار مشکلات گوارشی و دل درد شدید شدند. اینجا همانطور که ملاحظه میکنید پر از مگس است و سطح بهداشت خیلی پایین است...
فضای جلسه شده بود عین فیلمهایی که یک عده در جزیرهای ناشناخته گرفتار میشوند و فقط یک نفرشان نجات پیدا میکند. مسئول اردو هم مثل همان یک نجات یافته، در حال شرح ماوقع اردوهای قبلی بود که ناگهان یکی با صدای بلند و ناامید گفت:
- ما میمیریم!
خوراک بره
زورمون بهش نمیرسید. مسئول تدارکات بود و میگفت:
- نوشابه سمّه، استخوان رو پوک میکنه، قند داره، به هیچ دردی نمیخوره.
ظهر و شب کنار غذا، فقط دوغ میداد.
چند لحظه بعد صدای مرغ و خروس و بزغاله بود که از جمع شنیده میشد؛ "خوراک بره" میخوریم.
هندوانهاش را خورده بودند و حالا هم باید پوستش را تمیز میکردند.
معماری خانههای این روستا کمی با بقیه فکر میکرد. یک راهرو با دوتا پیچ نود درجه و دو سه تا پله، با سقف کوتاهی که احتمالاً از قصد کوتاه ساخته شده بود، تا مجبور شویجلوی پایت را نگاه کنی؛ تو را می رساند به دل خانه. برای همین هم، هر کسی نمیتوانست فرغون پر از ملات را ببرد داخل. تازه اینجا ازفرغون هم نمیشد استفاده کرد؛ فقط و فقط از یک چیز میشد استفاده کرد، آن هم از یک الاغ پاکار!
ساعت نه در بین کار، بچهها کمی استراحت میکردند و چای و نان و پنیر میخوردند؛ بهش میگفتند:"دهونه." از اردوی قبل، این اسم رویش مانده بود. هر چند در این اردو ساعت 9، چای میخوردیم، ولی باز هم بچهها میگفتند، دهونه.
غیر از موقع دهونه، وقتی مسئولین اردو به ما سر میزدند هم، کار متوقف میشد.
مسئول عمرانی برای بازدید از روند ساخت پروژه ها آمده بود. بچهها با هماهنگی هم غافلگیرش کردند و تا به خودش بیاید، زیر تپه ماسه دفن شده بود. یک سطل دوغاب هم روی سرش خالی کردیم و بعدش گیر دادیم که باید بشوریمت. بردیم و انداختیمش وسط حوض آب. فقط مانده بود بچلونیم و بندازیمش روی بند!
بعد از یک هفته کار، محیط بر آنها که ضعیفتر بودند اثر کرده بود و بعضیها سرما خورده بودندو بهضیها حساسیت و بعضیها، پا درد و کمردرد...
داد میزد و میگفت:میدونی یه لشکر بره، یه گردان برگرده یعنی چی؟! میدونی یه گردان بره، یه دسته برگرده یعنی چی؟!...میدونی یه فرغون بره، برنگرده یعنی چی؟! میدونی اگر پای کار، ملات تموم بشه یعنی چی؟!
خاطرات یک اردوی جهادی
مرکز مطالعات و پژوهشهای راه نو"بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان"
با تشکر از "مهاجر" گروه جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان
علیرضا عالمی
مجموعه کتابهای دانشجویی