اشاره: یکی از حرکات دانشجویی که در سالهای اخیر رونق گرفت و حتی مورد تشویق مقام معظم رهبری نیز واقع گردید، اردوهای جهادی بود. در این سفرها عده ای از دانشجویان دغدغهمند با حضور در مناطق محروم، اوقات فراغت خود را به فعالیت های فرهنگی و عمرانی در آن مناطق میپردازند. داستان زیر سعی کرده است از منظری متفاوت به نقد اینگونه سفرها بپردازد و آفت های احتمالی آنها را برشمرد:
نویسنده: عباس صحرانورد
منبع: ماهنامه حیات شماره 7و8
نامش براتعلی است. چین و چروک صورت، گواهِ سنِ از شصت گذشته اش است؛ اما بیش از پنجاه سال ندارد. زندگی در اینجا، گویا کندتر از شهر پیش میرود. راستی! شهر... از اینجا تا اولین شهر آباد، حدوداً چهار ساعت با ماشین راه است. راهی که به خاطر ناهمواریها و موانع، تا چندی پیش با اسب و الاغ طی میشد. از وقتی که اینجا جاده کشیده شد، رفت و آمد به شهر افزایش یافته، اما چهرهی روستا سرجمع تغییر نکرده است. هنوز خانههاشان، کپرهایی است برای حفاظت دربرابر سرما و گرما و باران. هنوز براتعلی تنبان میپوشد و دختر نوجوانش، گلنار، هنوز از پس پردهی کپر ما را دید میزند. هنوز حمام وجود ندارد و هنوز بچهها اگر بخواهند درس بخوانند، باید صبح راه بیفتند تا ظهر به مدرسه برسند... .
درست است که ما اولین گروه جهادی هستیم که به این منطقة محروم میآییم، اما براتعلی گویی ما را میشناسد و با رفیقان فراموش شدهای دیدار میکند. احتمالاً او ما را در تلویزیون دیده است. با رنج هم قسم است، اما تلویزیون جای خیلی چیزها را پر کرده است. تلویزیون هست تا براتعلی و خانوادهاش احساس تنهایی نکنند! خیلی غصه نخورند و بخندند...!
خدا را شکر، شیشههای آب معدنیمان را آوردیم وگرنه اینجا املاح آب آشامیدنی را به چشم میدیدیم. املاح که چه عرض کنم... کرم و انگل! دلم برای براتعلی میسوزد و وقتی خود را به جای او تصور میکنم، پریشان می شوم. چگونه ممکن است؟ از او میپرسم: از زندگی در اینجا راضی هستی ؟
- الحمدالله. خدا بزرگه.
_ پدرجان! چند ساله اینجا زندگی میکنی ؟
_ ها ؟
_ میگم چند ساله اینجا زندگی میکنید ؟
_ یعنی چی چند ساله ؟! ما همین جا به دنیا آمدیم.
دلسوزانه ادامه میدهم: چرا نرفتید شهر ؟ آنجا راحتتره.
_ من برم شهر کی بالای سر بچهها باشد؟ آغا خانم را چه کار کنم ؟
نمیتوانم برایش توضیح دهم که میتواند با همهی بچهها و آغا خانم به شهر رود؛ تازه همهی مایملکش را بفروشد، نمیتواند یک اتاق 12 متری در شهر رهن کند. از خیرش میگذرم و در عوض تصمیم میگیرم تا آنجا که میتوانم شهر را به اینجا بیاورم. جاده که آمده. تلفن و برق هم وصل شده. میماند آب تصفیهشده و مدرسه و درمانگاه و مسجد و خانههای ضدزلزله و... گلنار هم کم کم باید یاد بگیرد که از کپرش بیرون بیاید و به مهمان سلام دهد! باید بفهمد که زن، میتواند عضو مفیدی از یک جامعه باشد... در کنار مردان!
غلام، پسر پنجساله براتعلی است. ظاهراً سر و وضع ما خیلی برایش جذاب است. او با چند بچهی دیگر دور ماشین ما حلقه زده است و نگاه میکند. نگاهش شبیه فقیری است که منتظر ترحم است. بغض گلویم را گرفته. صدایش میکنم تا از هدایایی که برای آنها از شهر آوردهایم به او بدهم؛ یک دفتر نقاشی با یک جعبه مدادرنگی. پابرهنه به سمتم میدود. اینجا تقریباً همهی بچهها پابرهنهاند. بهتر بود بجای دفتر و قلم برایشان کفش میآوردیم. صندل ی را که با خود آوردهام، از ساکم در میآورم و به پایش میکنم. پایش در آن گم شده است! کشان کشان به سمت بقیهی بچهها میدود. گویی وزنهای به پایش آویزان کردهاند. هنوز به بچهها نرسیده که به زمین میخورد. بچهها به او حملهور میشوند. صندل را از پایش خارج میکنند و شروع میکنند با آن دنبال هم کردن... .
براتعلی اینجا زندگی میکند، چون خانوادهاش اینجاست؛ و خانوادهاش اینجاست چون همسایهها اینجایند؛ چون پیرانشان اینجا بودند... . براتعلی اینجا غریبه نیست. همهی بیراهههای این دور و بر را میشناسد. او هیچ وقت گم نشده است. این بیست خانوار، همه او را میشناسند و از شیر بزهایش استفاده میکنند. همانطور که او از زن مش رجب نان میگیرد. نانی که آردش را کمیتهی امداد میآورد. وقتی پدران براتعلی بودند و کمیتهی امداد نبود، چه کسی برای اینها آرد میآورده؟ احتمالاً آن زمان، کشاورزی هم میکردهاند یا بزهایشان آنقدر شیر داشته است تا به شهر ببرند و گندم بگیرند.
اینجا منطقهی محرومی است. مردم هم میدانند که محرومند. باید به آنها کمک کرد! براتعلی اگرچه هنوز اینجا زندگی میکند، اما دوست دارد غلام به شهر برود و دکتر شود. آن وقت بیاید و گلنار را هم با خود ببرد. عمر این زندگی به سر آمده و اگر تنفس مصنوعی تلویزیون، کمیتهی امداد و ما نبود، شاید براتعلی هم دیگر نمیماند.
دیگر نمی توان آب انبار زد و در خزینه حمام کرد. دیگر نمیتوان با روغن، چراغ روشن کرد و راه چهار ساعته تا شهر را با الاغ به یک شبانه روز طی کرد. بی سوادی باید ریشهکن شود و وقتی سواد آمد، باید کتاب و دفتر و درس و مدرسه هم راه بیفتد ... شاید غلام، یک جامعهشناس جوان شود و بتواند اوضاع و احوال دهشان را جامعه شناسی کند! GPRS هم نمیگذارد هیچ کس در بیراهه بماند تا به مهارت براتعلی نیازی باشد. پس دیگر چه دلیلی وجود دارد که اینگونه ادامه داد؟ سی سال است انقلاب شده است و ما کاری که شاه ملعون نیمه کاره گذاشت به اتمام نرساندیم! امکانات باید به همهی نقاط مملکت برسد! مهمتر از آن، فرهنگ و سواد باید متعلق به همهی مردم باشد! فقر فرهنگی هم بنیانبرافکنتر از فقر مالی است... چرا گلنار همچنان باید پشت پرده بماند ؟!!
این منطقه محروم است؛ محروم از توسعه! و ما راهِ نیمهکارهی توسعه را به اتمام میرسانیم تا براتعلی هم متمدن باشد. ما سربازان توسعه ایم!!!