در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
حدود 20 روز از تموم شدن جهادی میگذرد؛ و من نیمی از آن را در جهادی گذراندم! یکی از خصوصیات جهادی، کمیاب بودن جهادی است. مثل ماه رمضان. غم آخر جهادی (وقتی ساکت رو گرفتی دستت و به سمت اتوبوس حرکت میکنی!) غم بدی است! با اینکه چند روز از جهادی چهارمم می گذرد هنوز به حالت عادی برنگشتم. عجیبترین خبری که طی این چند روز شنیدم کنسل شدن جهادی امیرکبیر بود(+)؛ مسخرهترینش هم بسته شدن «همشهری جوان»!
جهادی برای من چیزی جز ؛ چند تا واحد پاس کرده و چند تا افتاده و دو سال عقب افتادن از برنامه زندگیم و عوض شدن یک عمر مسیر زندگی نداشت(البته چیز کمی هم نبود)! خودم تصور میکنم برای چیزهایی که در جهادی به دست آوردم بهای زیادی نپرداختم...
بگذریم...
بالاخره قالب وبلاگ رو که قول داده بودیم عوض کردیم(+) ولی هنوز هم وبلاگ مهاجر مدیر ندارد! بالاخره «یک مرد» پیدا خواهد شد. روی قالب و قسمت آرشیو هم دارم فکر میکنم(البته نه زیاد!) سعی میکنم در اسرع وقت کار به یک نتیجهای برسد. اگر از دوستان در زمینه طراحی قالب مهارت دارند لطفاً به بنده اطلاع بدهند.
قرار بود درباره مسافرت امسال چندتا مطلب بنویسم(+) چند تا آماده هستند که در روزهای آینده ملاحظه خواهید کرد.
از اینکه پراکنده و طولانی هستند معذرت میخواهم؛ از آشفتگی ذهن حقیر است.