سفارش تبلیغ
صبا ویژن


گم گشته های دیار فراموشی -


درباره مهاجر
گم گشته های دیار فراموشی -
مدیر وبلاگ : مهاجر[197]
نویسندگان وبلاگ :
مسئول مسافرت[71]
معاون فرهنگی[2]
معاون علمی[2]
معاون اداری-مالی[2]
وحید نصیری کیا[13]
احسان آقارضایی[-2]
سعید توکلی[2]
محمد علی بیگی[0]
میهمان[6]

آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اطلاع رسانی
جهادی 87
جهادی 88
درباره جهادی
فعالیت‏ها در جهادی
خاطرات جهادی
فقر و محرومیت
مطالب طنز
فرکانس محرمانه
وقایع
شورای هماهنگی
مؤمن جهادی
خواهران جهادی
بسیج سازندگی
فرهنگی داخلی


.::رفیق قافله::.
شورای هماهنگی گروه های جهادی
تأملاتی در باب جهادی
بنیاد فرهنگی والی
مؤسسه جهادی
بسیج سازندگی
یاوران جهادگر
جواد الائمه
مهرباران
رضوان
رازدل
آفتاب طلایی(نیک شهر)

.::همرهان::.
آنتن [35]
کتاب های سید مرتضی [177]
فلسفه و حکمت [149]
باشگاه اندیشه [137]
صالحین شیعه [62]
ماهنامه حیات [146]
ماهنامه حضور [295]
ماهنامه راه [134]
سبکبالان [102]
مجاهد [390]
ساجد [133]
نائب [355]
[آرشیو(12)]

شماره دوم نشریه هجر.آبان 88.نسخهpdf آوای مهاجر


اشتراک فصلنامه مهاجر
 
لوگوی وبلاگ
گم گشته های دیار فراموشی -

کلیه حقوق این وب‏گاه متعلق به گروه جهادی مهاجر است
Mohajer.basij@gmail.com
 RSS 

 















... تا به تهران رسیدیم. و باز ترس برمان داشت که نکند تمامی آن همه را در خواب دیده باشیم و این است که بیداری است. اما نه، وقتی که چشممان به تابلوی آن مرد شکمویی افتاد که داشت ساندویچ سوسیس می‏بلعید و در عمق آن، تصویر زینب را یافتم که در کاسه غذایش جز خمیر هسته خرما چیزی نبود، دریافتم که نه، ما بیدار شده‏ایم. و شاهد ما تصویری بود از حضرت امام، تنها چراغ کلبه تاریک آن پیرزن بشاگردی که چون وجدان روشن و بیداری می‏درخشید...و نه! بشاگرد دیگر دیار فراموشی نیست.   

گم گشته های دیار فراموشی

در غربت آن سوی یادهای گمشده‏های دور، دیاری هست به غربت بانگ جرس قافله‏های قصه و بر بلندای قله‏های غصه، که در آنجا، زمان، زن خسته‏ای است نشسته، سنگ آسیاب دستی می‏چرخاند و روزها را چون هسته‏های خرما، در گردش آن سنگ آسیاب دستی آرد می‏کند. گرسنگی را آرد می‏کند و برای بچه‏ها نان پیری و بیماری می‏پزد. و آن همه عجولانه، اما صبور و سنگین، تا آن پیرزن بیمار هرگز درنیابد که او خود سال‏هاست نشسته، از کودکی، حصیر مرگ خویش می‏بافد.

آن طفلک ما را که دید گریست. دختر کوچکی که حصیر می‏بافت تا پیر شود، با نگاه غریبانه و سرزنش آمیز پرسید:«چگونه ما را یافته‏اید؟» و زمان، زن خسته‏ای بود نشسته، سنگ آسیاب دستی می‏چرخاند و روزها را چون هسته‏های خرما، در گردش آن سنگ آسیاب دستی آرد می‏کند. گرسنگی را آرد می‏کند و برای بچه ها نان پیری و بیماری می‏پخت.

خواب‏زدگان غافل پهنه رؤیاها بودیم که خواب‏زده می‏رفتیم، از شیرینی خواب به تلخی گرسنگی، تا دریابیم که چه قدری بوی نان هسته خرما شیرین است، و چه قدر تلخ است وقتی که زینب چیزی جز خمیر هسته خرما نمی‏خورد. مادر زینب با شکم گرسنه برای ما نان می پخت تا ما گرسنه نمانیم. ما که از دیار وجدان‏های خواب‏زده آمده بودیم، مهمان بودیم؛ مهمان گرسنگی بودیم، چند روزی، تا از آن پس همواره بوی نان هسته خرما در مشام دلمان همچون وجدان گزنده‏ای بماند، همه جا، بر سر هر سفره‏ای که جز خرما و نان هسته خرما چیز دیگری در آن باشد.

پدر زینب چون آفتاب بر دخترش می‏تابید. نمی‏دانست از آن پس تو هر جا که آفتاب می‏تابد، دختر کوچک بیماری را به یاد می‏آوری و دهان باز بادیه‏ای را و مادری که نان هسته خرما می‏پزد و دیار فراموش شده‏ای را که به آغوش آفتاب خزیده‏است، چون فرزند تب‏داری که به آغوش پدرش. و آن آفتاب، پیر جماران باشد و تو گمگشده‏ای از دیار فراموشی. ‏

حالا، پس از سال‏ها، سنگ صبوری یافته‏است که درد دلت را می‏شنود، اما نه آنکه در آخر خود را بشکند تا دردی از دل تو بردارد، نه! دوربین فیلم‏برداری تنها از آنجا به سنگ صبور می‏ماندکه می شنود، اما جوابی نمی‏دهد. دیدی آن پیرزن چگونه وقتی که دید دوربین جوابی نمی‏دهد، لحظه‏‏ای از سر انتظار و شگفتی سکوت کرد و بعد امید از جواب برید و برگشت؟ و آن خنده تلخ که حکایت داشت از حجاب ناآشنایی و غربتی که هنوز نشکسته بود و شکایت داشت از دیوار سکوت و فاصله‏ای که هنوز فرو نریخته بود. آن دیگری هم می‏گفت و می‏گفت و سکوت می‏کرد، با این خیال که جوابی بشنود- و نمی‏شنید- و می‏پنداشت که ما حرف‏هایش را نفهمیده‏ایم و دوباره تکرار می‏کرد آنچه را گفته بود، و باز هم. و در آخر، دوربین هم که سنگ صبور نبود و آهن گنگ و لالی بود که تنها آموخته بود ببیند، او را رها می‏کرد تا حصیر انتظار و مرگ ببافد و دور می‏شد تا از زاویه‏ای بازتر- اما باز هم از پس حجاب سنگین غربتی که بر دل‏ها افتاده بود و نفس ها را به بند کشیده بود- به آن جمع گمگشته‏ها نگاه کند که او را خیره خیره می‏نگریستند، و به آن گره کور انتظاری که باز نمی‏شد. و چیزی اتفاق نمی‏افتاد؛ زمان نمی‏گذشت.    

آن روز که ما با دکتر جهاد به سوی بشاگرد به راه افتادیم باورمان این نبود، و نه حتی تصورمان. و نه حتی وقتی که از میان شیار کوهها و در مسیل سنگلاخ رودخانه‏های خشک و در فراز و نشیب پهنه‏ای که جز قافله قصه از آن عبور نکرده بودند راه می‏جستیم، هرگز حتی به ذهنمان راه نمی‏یافت که به دیاری خواهیم رسید فراسوی یادها، که گویی هر آنچه ما از شهرهایمان رانده‏ایم با بادها به آنجا گریخته‏اند؛ از فقر، از جذام؛ از مالاریا ...و عشق. بله، عشق؛ عشق را هم که از شهرهایمان رانده بودیم، به آنجا گریخته بود.

و رسیدیم به دیاری که اتوموبیل الاغ دستآموزی بود آهنی، که زنها و بچهها و پیرمردها هرگز آن را ندیده بودند، و مردهای جوان شاید. گرداگرد آمبولانس حلقه زدند و از سر شگفتی به آن نگاه کردند، زیر و رویش را. و بر آن دست کشیدند، که آهن سرد بود. و سوارش شدند، که دست‏آموز بود. آنها که وقتی جذام می‏گرفتند به کوه می‏زدند و جایی‏شان که درد می‏گرفت داغش می‏کردند با آتش، و می دانستند که دکتر جهاد با ماست و می‏دانستند که دکتر یعنی چه، اما نه فکر کنی که شفا را در دست‏های ما می‏دیدند؛ همه اسمشان خداداد بود و یا علی‏داد، یعنی که خدا خلقمان کرده‏است و دردهایمان را علی شفا می‏دهد. اما دوربین گنگ و لال چگونه می‏تواند این همه را دریابد؟ او معنی قطره‏های اشک بچه‏ها را نمی‏فهمید و چیزی را که نمی‏فهمید، چگونه می‏تواند بازگو کند؟

سال‏ها گذشته است. نمی‏دانم چند سال، اما می‏دانم که سال‏ها گذشته‏است. با کوری، یا گرسنگی، با داغ آتشی که بر جای جای تنمان مانده است...و با جذام. اما این مردی که دکتر جهاد از او می‏گوید، مُرد. و مرگ چه آشنای مهربانی است، اما تو فراموش کرده‏ای...و در این غربت است-در این دیار فراموشی- که دیگرباره در‏می‏یابی که چه آشنای مهربانی است مرگ، که چون نسیم خنکی از صلوات بر تن تب‏دار تو می‏نشیند و شفایت می‏بخشد.

هر چه در عمق این دیار پیش‏ می‏روی، دیگر حتی بی‏راهه‏ای هم که بتوان آن را جاده‏ای برای اتومبیل گرفت و عبور کرد نیز وجود ندارد. اما چه غم، که آنچه وجدان‏های بیدار را بر صراط پیش می‏برد این نیست. او دانشجوی پزشکی است و چه خوب می‏داند که مدرکش را از که باید بگیرد و چه خوب می‏داند که به کجا می رود و چگونه: آنجا که عشق او را می‏کشاند و آن‏گونه که هر جا می‏رود رحمت و شفای آسمان را نیز در دست‏هایش با خود داشته باشد. دکتر جهاد پیام‏رسان عشق است و می‏آید. می‏آید تا به پیرزن خسته‏ای که آن همه فراموش شده‏است که حتی انتظار او را هم نمی‏کشد، در دیار گمشده‏ای که تنها سراغش را باید از بادها و یادهای گمشده پرسید، و به کودک گریانی که تنها در قصه‏ها شنیده‏است که کسی می‏آید، بگوید که ما آمده‏ایم. و می‏دانید؟ بوی بهار زودتر از بهار می‏آید.

دکتر می‏گوید:«بخند، تا دریابم که پیامم را دریافته‏ای» و پیرزن می‏خندد. زینب، دختر کوچک خداد هم بیمار است و در چشم‏های کوچک هوشیارش برق آشنایی است. به دکتر می‏گوید«درد»، اما می‏خواهد بگوید«آخر من جز نان هسته خرما چیزی نمی‏خورم.» می‏خواهد بگوید«من تو را می‏شناسم و می‏دانم که تو چه شب‏ها را پنهانی برای من گریسته‏ای.»

آخرین جایی که با دکتر جهاد رفتیم«خورسی»بود، آنجا که غصه‏ها گویی تار و پود حصیری بود که یک حصیرباف کور با تلخی و به سختی می‏بافد، اما می‏بافد و می‏بافد. خانواده مهدی‏زاده همه بیمار بودند؛ مالاریا و فقر شدید غذایی. و قوطی‏های شیر خشک گویی پستان‏های پر شیر مادری است که جز نان هسته خرما و گاهی هم خرما چیزی برای خوردن ندارد. اما آنها نمی‏دانستند که تو از آن پس، هر جا چشمت به قوطی‏های شیرخشک بیفتد خواهی گریست.

دکتر جهاد از خورسی به طرف عمق دیار فراموشی رهسپار شد، و ما آمدیم. اما هر چه می‏آمدیم گویی از بشاگرد دور نمی‏شدیم، و هر چه از آنجا دور و دورتر می‏شدیم یادهایمان زنده‏تر می‏شد و واقعیت بیشتری می‏یافت. آری، ما خود را در بشاگرد جا گذاشته بودیم و آمده‏ بودیم. گم‏گشته‏های دیار فراموشی را یافته بودیم، مثل رؤیایی که در اعماق تاریک وجدانمان بیدار مانده بود سال‏ها، و انتظار کشیده‏ بود تا ما بیدار شویم و او را به یاد بیاوریم. و ما حالا بیدار شده بودیم.

مادربزرگ زینب همیشه حصیر می‏بافت. مادر زینب همیشه نان هسته خرما می‏پخت. پدر زینب همیشه داشت به زینب یاد می‏داد که بگوید«ماشین» و زینب با زبان شیرین کودکانه‏اش می‏گفت «آشین». و زینب همیشه خمیر هسته خرما می‏خورد.

... تا به تهران رسیدیم. و باز ترس برمان داشت که نکند تمامی آن همه را در خواب دیده باشیم و این است که بیداری است. اما نه، وقتی که چشممان به تابلوی آن مرد شکمویی افتاد که داشت ساندویچ سوسیس می‏بلعید و در عمق آن، تصویر زینب را یافتم که در کاسه غذایش جز خمیر هسته خرما چیزی نبود، دریافتم که نه، ما بیدار شده‏ایم. و شاهد ما تصویری بود از حضرت امام، تنها چراغ کلبه تاریک آن پیرزن بشاگردی که چون وجدان روشن و بیداری می‏درخشید...و نه! بشاگرد دیگر دیار فراموشی نیست.   
سید مرتضی آوینی

از کتاب نسیم حیات

 



نویسنده : مهاجر » ساعت 6:22 عصر روز چهارشنبه 87 مرداد 9