... تا به تهران رسیدیم. و باز ترس برمان داشت که نکند تمامی آن همه را در خواب دیده باشیم و این است که بیداری است. اما نه، وقتی که چشممان به تابلوی آن مرد شکمویی افتاد که داشت ساندویچ سوسیس میبلعید و در عمق آن، تصویر زینب را یافتم که در کاسه غذایش جز خمیر هسته خرما چیزی نبود، دریافتم که نه، ما بیدار شدهایم. و شاهد ما تصویری بود از حضرت امام، تنها چراغ کلبه تاریک آن پیرزن بشاگردی که چون وجدان روشن و بیداری میدرخشید...و نه! بشاگرد دیگر دیار فراموشی نیست.
گم گشته های دیار فراموشی
آن طفلک ما را که دید گریست. دختر کوچکی که حصیر میبافت تا پیر شود، با نگاه غریبانه و سرزنش آمیز پرسید:«چگونه ما را یافتهاید؟» و زمان، زن خستهای بود نشسته، سنگ آسیاب دستی میچرخاند و روزها را چون هستههای خرما، در گردش آن سنگ آسیاب دستی آرد میکند. گرسنگی را آرد میکند و برای بچه ها نان پیری و بیماری میپخت.
خوابزدگان غافل پهنه رؤیاها بودیم که خوابزده میرفتیم، از شیرینی خواب به تلخی گرسنگی، تا دریابیم که چه قدری بوی نان هسته خرما شیرین است، و چه قدر تلخ است وقتی که زینب چیزی جز خمیر هسته خرما نمیخورد. مادر زینب با شکم گرسنه برای ما نان می پخت تا ما گرسنه نمانیم. ما که از دیار وجدانهای خوابزده آمده بودیم، مهمان بودیم؛ مهمان گرسنگی بودیم، چند روزی، تا از آن پس همواره بوی نان هسته خرما در مشام دلمان همچون وجدان گزندهای بماند، همه جا، بر سر هر سفرهای که جز خرما و نان هسته خرما چیز دیگری در آن باشد.
پدر زینب چون آفتاب بر دخترش میتابید. نمیدانست از آن پس تو هر جا که آفتاب میتابد، دختر کوچک بیماری را به یاد میآوری و دهان باز بادیهای را و مادری که نان هسته خرما میپزد و دیار فراموش شدهای را که به آغوش آفتاب خزیدهاست، چون فرزند تبداری که به آغوش پدرش. و آن آفتاب، پیر جماران باشد و تو گمگشدهای از دیار فراموشی.
حالا، پس از سالها، سنگ صبوری یافتهاست که درد دلت را میشنود، اما نه آنکه در آخر خود را بشکند تا دردی از دل تو بردارد، نه! دوربین فیلمبرداری تنها از آنجا به سنگ صبور میماندکه می شنود، اما جوابی نمیدهد. دیدی آن پیرزن چگونه وقتی که دید دوربین جوابی نمیدهد، لحظهای از سر انتظار و شگفتی سکوت کرد و بعد امید از جواب برید و برگشت؟ و آن خنده تلخ که حکایت داشت از حجاب ناآشنایی و غربتی که هنوز نشکسته بود و شکایت داشت از دیوار سکوت و فاصلهای که هنوز فرو نریخته بود. آن دیگری هم میگفت و میگفت و سکوت میکرد، با این خیال که جوابی بشنود- و نمیشنید- و میپنداشت که ما حرفهایش را نفهمیدهایم و دوباره تکرار میکرد آنچه را گفته بود، و باز هم. و در آخر، دوربین هم که سنگ صبور نبود و آهن گنگ و لالی بود که تنها آموخته بود ببیند، او را رها میکرد تا حصیر انتظار و مرگ ببافد و دور میشد تا از زاویهای بازتر- اما باز هم از پس حجاب سنگین غربتی که بر دلها افتاده بود و نفس ها را به بند کشیده بود- به آن جمع گمگشتهها نگاه کند که او را خیره خیره مینگریستند، و به آن گره کور انتظاری که باز نمیشد. و چیزی اتفاق نمیافتاد؛ زمان نمیگذشت.
آن روز که ما با دکتر جهاد به سوی بشاگرد به راه افتادیم باورمان این نبود، و نه حتی تصورمان. و نه حتی وقتی که از میان شیار کوهها و در مسیل سنگلاخ رودخانههای خشک و در فراز و نشیب پهنهای که جز قافله قصه از آن عبور نکرده بودند راه میجستیم، هرگز حتی به ذهنمان راه نمییافت که به دیاری خواهیم رسید فراسوی یادها، که گویی هر آنچه ما از شهرهایمان راندهایم با بادها به آنجا گریختهاند؛ از فقر، از جذام؛ از مالاریا ...و عشق. بله، عشق؛ عشق را هم که از شهرهایمان رانده بودیم، به آنجا گریخته بود.
و رسیدیم به دیاری که اتوموبیل الاغ دستآموزی بود آهنی، که زنها و بچهها و پیرمردها هرگز آن را ندیده بودند، و مردهای جوان شاید. گرداگرد آمبولانس حلقه زدند و از سر شگفتی به آن نگاه کردند، زیر و رویش را. و بر آن دست کشیدند، که آهن سرد بود. و سوارش شدند، که دستآموز بود. آنها که وقتی جذام میگرفتند به کوه میزدند و جاییشان که درد میگرفت داغش میکردند با آتش، و می دانستند که دکتر جهاد با ماست و میدانستند که دکتر یعنی چه، اما نه فکر کنی که شفا را در دستهای ما میدیدند؛ همه اسمشان خداداد بود و یا علیداد، یعنی که خدا خلقمان کردهاست و دردهایمان را علی شفا میدهد. اما دوربین گنگ و لال چگونه میتواند این همه را دریابد؟ او معنی قطرههای اشک بچهها را نمیفهمید و چیزی را که نمیفهمید، چگونه میتواند بازگو کند؟
سالها گذشته است. نمیدانم چند سال، اما میدانم که سالها گذشتهاست. با کوری، یا گرسنگی، با داغ آتشی که بر جای جای تنمان مانده است...و با جذام. اما این مردی که دکتر جهاد از او میگوید، مُرد. و مرگ چه آشنای مهربانی است، اما تو فراموش کردهای...و در این غربت است-در این دیار فراموشی- که دیگرباره درمییابی که چه آشنای مهربانی است مرگ، که چون نسیم خنکی از صلوات بر تن تبدار تو مینشیند و شفایت میبخشد.
هر چه در عمق این دیار پیش میروی، دیگر حتی بیراههای هم که بتوان آن را جادهای برای اتومبیل گرفت و عبور کرد نیز وجود ندارد. اما چه غم، که آنچه وجدانهای بیدار را بر صراط پیش میبرد این نیست. او دانشجوی پزشکی است و چه خوب میداند که مدرکش را از که باید بگیرد و چه خوب میداند که به کجا می رود و چگونه: آنجا که عشق او را میکشاند و آنگونه که هر جا میرود رحمت و شفای آسمان را نیز در دستهایش با خود داشته باشد. دکتر جهاد پیامرسان عشق است و میآید. میآید تا به پیرزن خستهای که آن همه فراموش شدهاست که حتی انتظار او را هم نمیکشد، در دیار گمشدهای که تنها سراغش را باید از بادها و یادهای گمشده پرسید، و به کودک گریانی که تنها در قصهها شنیدهاست که کسی میآید، بگوید که ما آمدهایم. و میدانید؟ بوی بهار زودتر از بهار میآید.
دکتر میگوید:«بخند، تا دریابم که پیامم را دریافتهای» و پیرزن میخندد. زینب، دختر کوچک خداد هم بیمار است و در چشمهای کوچک هوشیارش برق آشنایی است. به دکتر میگوید«درد»، اما میخواهد بگوید«آخر من جز نان هسته خرما چیزی نمیخورم.» میخواهد بگوید«من تو را میشناسم و میدانم که تو چه شبها را پنهانی برای من گریستهای.»
آخرین جایی که با دکتر جهاد رفتیم«خورسی»بود، آنجا که غصهها گویی تار و پود حصیری بود که یک حصیرباف کور با تلخی و به سختی میبافد، اما میبافد و میبافد. خانواده مهدیزاده همه بیمار بودند؛ مالاریا و فقر شدید غذایی. و قوطیهای شیر خشک گویی پستانهای پر شیر مادری است که جز نان هسته خرما و گاهی هم خرما چیزی برای خوردن ندارد. اما آنها نمیدانستند که تو از آن پس، هر جا چشمت به قوطیهای شیرخشک بیفتد خواهی گریست.
دکتر جهاد از خورسی به طرف عمق دیار فراموشی رهسپار شد، و ما آمدیم. اما هر چه میآمدیم گویی از بشاگرد دور نمیشدیم، و هر چه از آنجا دور و دورتر میشدیم یادهایمان زندهتر میشد و واقعیت بیشتری مییافت. آری، ما خود را در بشاگرد جا گذاشته بودیم و آمده بودیم. گمگشتههای دیار فراموشی را یافته بودیم، مثل رؤیایی که در اعماق تاریک وجدانمان بیدار مانده بود سالها، و انتظار کشیده بود تا ما بیدار شویم و او را به یاد بیاوریم. و ما حالا بیدار شده بودیم.
مادربزرگ زینب همیشه حصیر میبافت. مادر زینب همیشه نان هسته خرما میپخت. پدر زینب همیشه داشت به زینب یاد میداد که بگوید«ماشین» و زینب با زبان شیرین کودکانهاش میگفت «آشین». و زینب همیشه خمیر هسته خرما میخورد.
... تا به تهران رسیدیم. و باز ترس برمان داشت که نکند تمامی آن همه را در خواب دیده باشیم و این است که بیداری است. اما نه، وقتی که چشممان به تابلوی آن مرد شکمویی افتاد که داشت ساندویچ سوسیس میبلعید و در عمق آن، تصویر زینب را یافتم که در کاسه غذایش جز خمیر هسته خرما چیزی نبود، دریافتم که نه، ما بیدار شدهایم. و شاهد ما تصویری بود از حضرت امام، تنها چراغ کلبه تاریک آن پیرزن بشاگردی که چون وجدان روشن و بیداری میدرخشید...و نه! بشاگرد دیگر دیار فراموشی نیست.
سید مرتضی آوینی
از کتاب نسیم حیات